دستم شکسته بود .دست شکسته ام توی گچ بود و از گردنم آویزان . تازه ،درد هم میکرد .ولی جرئت جیک زدن نداشتم از ترس بابا. باباهم جیک نمیزد به جایش غلغل میکرد عینهو دیگ آب جوشی که آبش از کناره های درش بزند بیرون ،جیزجیز جوش میزد و راه میرفت.آن قدر عصبانی بود که اگر تمام نخلستان های آبادان و خرمشهر را هم به نامش میکردی ،خوشحال نمیشد .حتی اگر تمام کشتی ها ولنج های بندر را میدادی ،یا حتی ...
بیا دیگه دبار!
هرکس نمیدانست فکر میکرد اسم من ادبار است .اسمم ادبار نبود و میدانستم معنی اش خوب نیست .من هم یواش راه میرفتم ،چون میترسیدم . میترسیدم از پله ها بیفتم و دوباره شر به پا شود .دلم نمیخواست باز بروم توی اتاق گچ و دکتر آن یکی دستم راهم گچ بگیرمد. بابا پایین پله ها ایستاد و نگاهم کرد .آفتاب دم ظهر چشم هایش را تنگ کرده بود . عینک دودی اش را یادش رفته بود بیاورد .سفیدی تخم چشم هاش معلوم نبود ،ولی میدانستم چقدر از دیدنم برزخ است .همان طور که بدجور نگاهم میکرد ،
گفت :«بذار برسیم خونه ، بلالت میکنم !»
ناشر: | #کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان |
قطع کتاب: | رقعی |
نوع جلد: | نرم |
رنگ چاپ: | مشکی |
زبان: | فارسی |
گروه سنی: | #+15 |
نوع کتاب: | تازه ها |
نویسنده: | #فرهاد حسنزاده |