یک روز واسیا که اسباب بازیهای زیادی داشت پایش را توی یک کفش کرد که اسب چوبی میخواهد. پس از مشاجره با مادرش، بدون اینکه معذرت بخواهد، از خانه بیرون رفت. اما آن روز سرمای سختی به شهر آنها آمده بود. پسرک نمیدانست که هر وقت پسر یا دختری با مادرش دعوا کند، این سرمای سخت به شهر میآید. واسیا اگر میدانست که چه ماجراهایی در انتظارش است زود به خانه برمیگشت و از مادرش معذرت میخواست، ولی…. داستان جالب و پرماجرای کتاب با تصاویر زیبایی نیز جذابتر شده است.
یک روز که خورشید در آسمان میدرخشید از یک تخم کوچک، جیرجیرک کوچولویی به دنیا آمد و یک جیرجیرک پیر با ساییدن بالهایش به هم به او گفت: خوش آمدی. اما جیرجیرک کوچولو نتوانست جواب او را بدهد، چون هر چه بالهایش را به هم سایید، صدایی از آنها درنیامد. جیرجیرک در دشت به راه افتاد و …
یک گنجشک کوچولو که هنوز یک سالش هم نشده بود، یک روز صبح که از لانهاش بیرون پرید، فکرکرد هنوز دارد خواب میبیند، چرا که همه دشت و درخت و کوه و آسمان سفید شده بود. در آن روز، وقتی نتوانست دانهای پیدا کند و قطره آبی بنوشد، تصمیم گرفت زور و توان خورشید را پیدا کند تا بتواند یخها و برفها را آب کند و… . تصاویر زیبای کتاب نیز زینتبخش داستان آن است.