مادر راست می گفت. مدرسه هر روزش اتفاق بود. مخصوصاً امسال که باید به مدرسه ی جدیدی هم می رفتم. حرف های مادرم تاثیرش را گذاشت. همیشه همین جور بود. هر تصمیمی هم که داشتم و مادر خوشش نمی آمد، با حرف های خوبی که می زد منصرفم کرد. به او حق می دادم. حالا که پدر نمی توانست برود کرند، من مرد خانه بودم. پس همان کاری را باید می کردم که پدر انجام می داد. اما خوب که فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که هیچ وقت نمی توانستم مثل پدر حرف های قشنگ بزنم. مخصوصاً حرف های خنده دار. پدر یک چیز دیگر بود. تازه، من فقط مدرسه می رفتم؛ اما پدر تا تعطیل شدن مدرسه توی کرند می گشت و خرید می کرد. با همه ی مغازه دارها هم آشنا بود. آن جا دوستان زیادی داشت؛ اما من بیش تر وقتم را فقط با یاشار می گذراندم. هر چند که با بقیه هم خوب بود؛ اما یاشار بهترین دوستم بود. نوه ی «ارباب کرندی» بود و خوارکی زیادی با خودش می آورد. در واقع پدربزرگش برای من هم خوراکی می فرستاد.... ص 55