در رمان صفحهای سایهی هیولا با دو روایت روبهرو میشویم: ۱- روایت دوستی مارال، دختر رئیس محیطبانی پارک ملی گلستان، با یک پلنگ و ماجراهایی که حول این رابطهی پردردسر، در زمانهی ما میگذرد. ۲- دوستی عمیق دختری به نام لاله با یک ببر(آخرین ببر ایرانی که پنجاه سال پیش منقرض شد)
«پیدایش قنات و ظهور تمدنهای جدید»، «مُقَنیها، مهندسان آب و خاک»، «مهندسی طراحی و ساخت قنات»، «سد و بند»، «پیشینهی ساخت آبانبار در ایران»، «میرآبها»، «زیرآب»، «تاریخ پیدایش کوزه»، «ساعت آبی»، «مهندسان و آبشناسان نامدار ایرانی» و... از جمله موضوعهایی است که در این کتاب به آن پرداخته شده است.
آمحمودآقا رانندهی سرویس یک دبیرستان دخترانه، هم مینیبوسش کهنه و قراضه است، هم خودش آدمی است بیخیال و پشتگوشانداز! و همین رفتارها باعث میشود که هم مضحکهی دانشآموزان سرویس شود، هم در نهایت عذرش را بخواهند. همزمان، همسرش توران خانم هم که مستخدم و آبدارچی همان دبیرستان است، بازخرید میشود. بیکاری و بیپولی، آمحمودآقا را گوشهگیر و پرخاشگر میکند اما توران خانم ناامید نیست و تصمیم میگیرد با همین مینیبوس اوراق یک تور گردشگری راه بیندازد. آنها تعدادی دختر نوجوان به همراه مادرانشان را به تخت فریدون در جنگهای مازندران میبرند اما زمانی به قلعهی فریدون میرسند که سرایدار آن عازم «یوش» است تا در مراسم عروسی خواهرزادهاش شرکت کند. آمحمودآقای خوشگذران هم، چهارده زن و دختر جوان را توی قلعهی متروک فریدون در اعماق جنگل، به حال خود رها میکند و به همراه سرایدار به یوش میرود. سایهی چند مرد، روی دیوار قلعه، در نیمههای شب، ترس و وحشت به جان مسافران میاندازد. با کشف زیرزمین قلعه که در آن ضحاک ماردوش توسط فریدون به زنجیر کشیده شده، وحشتی تازه به جان مسافران میافتد و آنها تمامی شب را تا صبح با ماجراهای پیدرپی که با خنده و ترس همراه است، سپری میکنند...