داستان این کتاب در فضایی روستایی و محیط یک باغ قدیمی، روایتگر داستان پیرمردی به نام کربلایی است که منشهای انسانی او و رفتارهای مهربانانهاش با اهالی روستا زبانزد خاص و عام است و هر ماه حدود 40 تا 50 مرد روستایی پای سفرهی او مینشینند و دشمنیهای قدیمی را جایگزین دوستیهای امروزی میکنند.
مرتضی قول بده برگردی. برگردی و دست ما را بگیری ببری شهر خودمان. من خانهی موشک خورده خودمان را بیشتر دوست دارم. دوباره با سطل از چاه آب میکشم. رخت و لباسها را میبرم لب شط میشویم. زیر نور گردسوز بافتنی میبافم. ولی دوست دارم توی خانه خودم باشم. توی خانهی خودم دلم قرصتر است تا اینجا.