ابوالفضل و رسول رفته بودند توی باغ و نمی دانم پای درخت ها و بالای آنها؛ دنبال چی میگشتند. من که ندیدم سنگ پرت کرده باشند به شاخهها که حالا دنبال میوه یا گنجشک افتاده از درخت بگردند. این همه راه را با بابابزرگ و ابوالفضل آمدن، حداقل این حسن را داشت که بفهمیم ابوالفضل آزارش به کسی نمیرسد. نه که تاحالا از او میترسیدیم؛ ولی خیلی هم از او خوشمان نمیآمد. امروز فهمیدیم، علاوه بر این که بیآزار است، حرفهای خنده دار هم میزند. یک کتاب ضربالمثلها، کنایه و اصطلاحات که بدهیم بخواند، شاید بتوانیم یک گروه سه تفنگدار دُن کیشوتی درست کنیم. انصافاً.