وقتی برش زدن، ساختن شکل و چسباندن کاغذ را یاد بگیری میتوانی شکلهای مقوایی بریده شده را روی کاغذ سفید بگذاری و سعی کنی با تعدادی از آنها یک تصویر خوب بسازی. این کتاب به شما در ساختن این اشکال کمک زیادی میکند.
هرگز نباید ترس و فکرهای مربوط به آن را پنهان کنی و در دلت نگه داری؛ چون اینطوری نه تنها ترست از بین نمیرود، بلکه مرتب آزارت میدهد و نمیتوانی راحت و آسوده از بازی و تفریح لذت ببری. پس اگر چیزهایی هستند که تو را میترسانند، حتماً به پدر و مادرت بگو. آنها کمکت میکنند تا از دست این احساس ناخوشایند راحت شوی.
این کتاب که از مجموعهی بازی با علم است، با زبانی ساده و تصویرهای زیبا به شناسایی ویژگیهای باد برای کودکان میپردازد. همچنین برای فهم بهتر مطالب آزمایشهای ساده و جالبی را نیز طرح میکند.
این کتاب که از مجموعهی بازی با علم است، با زبانی ساده و تصویرهای زیبا به شناسایی ویژگیهای کودکان میپردازد. همچنین برای فهم بهتر مطالب آزمایشهای ساده و جالبی را نیز طرح میکند.
نوشته که دیگر ناامید شده بود با چشمهای گریان به قد و بالای نقطه ها نگاهی کرد و گفت:«نه … دیگر کار من تمام شده و از شما هم کاری بر نمی آید.» نوشته هیچ وقت نقطه ها را جدّی نگرفته بود. باور نمی کرد آن ها بتوانند برایش کاری انجام بدهند.
کتاب «به زمین می خورم» به یکی از موضوعهای علمی یعنی نیروی جاذبه میپردازد. به منظور درک مخاطب از این موضوع علمی، آزمایشهای سادهای در کتاب ارائه شده است تا ضمن بازی و سرگرمی کودک با چیزهایی ساده و قابل دسترس، مفهومی علمی و جالب و پرکاربرد را درک کند.
مترسک تمام شب بیدار بود و فکر میکرد که چرا حیاط خانهی خانم بهار آن همه با حیاط خانهی او فرق دارد. حیاط خانهی خانم بهار پر بود از بنفشههای ترگل ورگل و پامچالهای خندهرو و… اما حیاط خانهی مترسک حال و هوای دیگری داشت…
موشی و موشک که دو موش کوچک و کورند میخواهند بازی کنند، یک بازی عجیب. یکی از آنها میخواهد یک تپه یا کوه بسازد و دیگری میخواهد یک گودال بزرگ درست کند. اول با هم دعوایشان میشود ولی پس از آن میفهمند که هر دو میتوانند به یکدیگر کمک کنند و آنچه را دوست دارند سریعتر بسازند. کتاب حاضر با نقاشیهای قشنگ و گویا نشان میدهد که چقدر فکر کردن پیش از آغاز هر کاری خوب است و باعث همکاریها و دوستیهای بیشتر میشود.
الاغه که علفش را خورده و سیر شده بود برای گردش به آن طرف تپه رفت. وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که ننه کلاغه آش صابون می پزد. الاغه خیلی خنده اش گرفت ولی کم کم وسوسه شد که کمی از آن آش بخورد. اما ظرف غذا به اندازه الاغه پیدا نمی شد. الاغه رفت طرف دیگ که از توی آن آش بخورد که کلاغها به طرف او هجوم بردند و… .
کتاب حاضر با هدف معرفی اعداد و شیوۀ دسته بندی آنها به کودکان فراهم آمده است این کتاب که برای کودکان ۴ تا ۷ ساله نوشته شده است. می کوشد با آموزش مفاهیم اولیه و پایهای ریاضیات به کمک داستان و تصویر، کودکان را به این دانش بنیادی علاقمند سازد.
روزی از روزها خفاشی برای اولینبار به جنگل آمد، جغد دانا به حیوانات جنگل گفت تا برای خوشامدگویی هدیهای به او بدهند. اما خفاش حرفهای عجیب و خندهداری میزد، گویی دیوانه شده بود و همه دنیا را پاک وارونه میدید. سرانجام جغد دانا به آنها آموخت که لازم نیست همه دنیا را یکجور ببینند و…
این کتاب از ادبیات شفاهی مردم ایران است با دو گویش فارسی و دلیجانی است که به همراه لوح فشردهی خوانش کتاب به همین گویش منتشر شده. «ناهید ابراهیمی» آن را روایت کرده و «افسانه شعباننژاد» آن را بازنویسی کرده است. داستان دربارهی گنجشکی است که میخواهد بداند زور چه کسی از همه بیشتر است.
مفهوم محوری در داستان راکون پیر، مرگ است. نویسنده خواسته است مفهوم مرگ را به نرمی و زیبایی برای کودکان بازگو کند.. ... در صبح یک روز قشنگ بهاری، شش بچه خرگوش به دنیا آمدند. خرگوش مادر بچهها را لیسید و بوسید و به خرگوش پدر گفت: «هنوز چیزی توی دلم تکان میخورد گمانم همان بچه هفتمی باشد.» اما هرچه انتظار کشیدند بچه خرگوش هفتمی به دنیا نیامد. تا آن که …
سنجاب کوچک و تنها جز بیبی سکینه و درخت کاجش هیچکس را نمیشناخت. او هر روز میشنید که بیبی سکینه در خانه کوچکش خدای بزرگ را صدا میزند، ولی هیچوقت کسی جوابش را نمیدهد. سنجاب که بیبی را خیلی دوست داشت تصمیم گرفت خودش برود و هرطور شده خدا را پیدا کند و به خانه بیبی بیاورد. تصاویر زیبای کتاب نیز سفر سنجاب کوچولو را به زبان تصویر بیان میکند.
عناوین اشعار کتاب وای اگر دم داشتم به قرار زیر است: "غار و قار"، "درهای گوش"، "وای، اگر دم داشتم"، "باران گرفته... برگرد!"، "قدّ یخچال"، "پسته"، "پای من"، "مثل پنجره"، "اسم پیامبر"، "دوربین شب".
خاله رعنا و عمه نسا دو پیرزن بودند که در کنار هم زندگی می کردند و دو گربه ناز و ملوس هم داشتند. هر شب یکی از آنها به دیدن دیگری می رفت و با هم حرف زده و بافتنی می بافتند. یک شب گربه های آنها گلوله های نخ را به دندان گرفته و بازی می کردند و نخهای بافتنی گیر می کرد. در این هنگام، عمه نسا لنگه کفش را برداشت و محکم به پشت گربه خاله رعنا زد. خاله رعنا هم بلند شد و… .
آن سال زمستان، برف زیادی باریده و همه جا یخ زده بود، نه گل مانده بود و نه سبزه، نه ریحان و نه مرزه. یک روز تعطیل، بچههای فامیل به خانه پدربزرگ رفتند تا برف بازی کنند. سپس همه به کمک یکدیگر یک آدم برفی بزرگ درست کردند، شکل پدربزرگ، فقط نمیتوانست راه برود و حرف بزند. پدربزرگ به آنها گفت که حالا که از سرما نترسیدند و او را درست کردهاند، کاری هم برای او دست و پا کنند. آن شب بچهها خواب بابابرفی را دیدند که برای مردم نان میپخت و خودش از آتش تنور، کوچک و کوچکتر میشد. روز بعد که به دیدن بابابرفی رفتند، دیدند که آفتاب او را آب کرده است، اما پدربزرگ مهربان هم چنان زنده و خندان به آنها خوشامد گفت. هیچ آتش و آفتابی نمیتوانست پدربزرگ را آب کند و از بین ببرد. تازه اگر خودش هم نباشد، بچهها همیشه خاطره او و کارهایش را به یاد میآورند، گویی که در ذهن آنها همیشه زنده است.