روزگاری بالای کوهی سر به فلک کشیده پیرزن مهربان و دانایی، در کلبهای کوچک زندگی میکرد که سالهای سال کارش دوختن لحافهای گرم و زیبا بود. برخی از مردم میگفتند که انگشتان او جادویی است و بعضی هم عقیده داشتند که این لحافها از بال فرشتگانی که میان ابرها گردش میکنند، از آسمان برای پیرزن به زمین میافتند. پیرزن نیکوکار این لحافها را به بیچارگان و فقیران هدیه میداد و چیزی برای خود نمیخواست. در این افسانه زیبا، مثل بسیاری از دیگر افسانهها، پادشاه حریصی بود که هر چیزی را برای خود میخواست و از همه هدیه طلب میکرد.
وقتی که آوازه زیبایی لحافهای پیرزن به گوش او رسید، سربازان خود را به سوی پیرزن فرستاد چون او بیشتر از هرچیز دیگر در این دنیا، به هدیههایی که مردم باید به او میدادند، چشم طمع داشت. مردم قلمروی این پادشاه، هزاران هزار هدیهی زیبا و بینظیر، به مناسبتهای گوناگون، از روز عید گرفته تا روز تولدش به او داده بودند، اما طمع پادشاه پایان نداشت، با این حال او هیچگاه احساس خوشحالی نمیکرد. روزی شاه باخبر شد که پیرزن تا به حال به او هدیهای نداده است، بنابراین با سپاهیانش به سمت کلبهی او حرکت کرد. اما پیرزن حاضر نشد لحافی به او بدهد.
پیرزن به شاه گفت: "اول تمام چیزهایی را که تا به حال در قصرت جمع کردهای به دیگران ببخش تا من برایت لحافی مخصوص خودت بدوزم". شاه ابتدا قبول نکرد و پیرزن را بارها مجازات کرد اما هر بار مهربانی و بخشندگی و فروتنی پیرزن به او کمک میکرد شرایط سخت را به شرایط خوب بدل کند .
شاه پس از مدتی شرط پیرزن را پذیرفت. و بلاخره توانست طعم خوب شادی را احساس کند او با بخشیدن هدیهها به مردم بیشتر از قبل احساس خوشحالی و رضایت را تجربه میکرد. تا این که سرانجام پیرزن لحاف زیبایی را که دوخته بود طبق قولش به او داد. پادشاه نیز با آن که حالا فقیر و بیچیز شده بود اما به دلیل آن که دلش پر از نور خاطرههای گرانبها بود و شادی را در ازای شادی گرفته بود خود را ثروتمندترین آدم دنیا میدانست. از آن پس پیرزن نیکوکار و دانا لحافهای زیبایی میدوخت و پادشاه شبها آنها را به افراد نیازمند میرساند و همیشه نیز دلش از سعادت و شادی لبریز بود.
ناشر: | #کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان |
قطع کتاب: | رحلی |
نوع جلد: | نرم |
رنگ چاپ: | رنگی |
زبان: | فارسی |
گروه سنی: | #+7 |
نویسنده: | #جف برابمو |