پرین سکه را از لای دستمالش درآورد و به لاروکری داد. شکی نبود که سکه تقلبی بود. لارو کری گفت: «آن بدجنس دزد، سکهی درست تو را با تردستی برداشته و این سکهی تقلبی را به تو داده و با تو هم دعوا کرده که خودش را حق به جانب نشان دهد. من وقتی به سن دنی رفتم، پول را از او پس میگیرم. اگر نداد آن جا دوستان زیادی دارم وکاری خواهم کرد که دکانش را آتش بزنند.»
پرین به داستان خود ادامه داد و آن را به پایان رسانید.
لاروکری پس از آن که دو سه پک محکم به پیپش زد، گفت: «من از این تا کرِهی برای دوره گردی خواهم رفت. تو هم با من بیا. آن جا دوست تخممرغ فروشی دارم که سیار است و تا آمیین میرود. به او میسپارم که تو را با گاری اش تا آمی ین ببرد. در آمی ین سوار قطار شو و به ماروکور پیش اقوامت برو.»
ـ پول قطار را از کجا بیاورم؟
ـ من به جایی آن پنج فرانکی که زن نانوا از تو دزدیده، صد سو به تو میدهم. البته من پول را از زن بدجنس پس خواهم گرفت....