داستان خرس کوچکی را نقل میکند که تصمیم دارد از خدا بهخاطر همه زیباییهایی که خلق کرده تشکر کند. او به پیشنهاد کلاغ تصمیم میگیرد برای خدا کلوچه بپزد. ولی جوجه تیغی پیشنهاد دیگری برای او دارد.
بهار از راه رسیده بود. وسط دشت، درخت سیب پر از شکوفه شده بود. صبح بود و نور خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید. خرس کوچولو از خواب بیدار شد و سر از لانهاش بیرون آورد. به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان! چقدر این جا را قشنگ کردهای! خرس کوچولو سرش را خاراند و از خود پرسید: چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم؟