تا برسیم به قسمت پشم شویی، آمبولانس جنازهی سه تا از بچه ها را برده بود. دود غلیظی همه جا را گرفته بود. سرپرست ما هراسان این طرف، آن طرف میدوید و دائم از بقیه کارگرها سوال میکرد و مانده بود جواب صاحب کارخانه را چه بدهد. آن روز ظهر، سه نفر بیشتر توی قسمت پشم شویی نبودند. حدوداً دو ساعت قبل از آتش سوزی، سرپرست سالن ریسندگی آمده بود به قسمت پشم شویی و گفته بود که برای بار زدن کیسههای نخ کمک لازم دارند. سرپرست ما هم سه تا از بچه ها را پای حوضچهی پشم شویی نگه داشت و بقیهمان را فرستاد که برویم. اولین بار بود که سالن ریسندگی را میدیدم. اکثر کارگرها یا زن بودند یا پیرمردهایی که به قول سرپرست ما زهوارشان در رفته بود و نمیتوانستند گونیهای بزرگ نخ را بار کامیونها بکنند. سه تا بنز تک وسط سالن، پشت سر هم ایستاده بودند. رانندهها فرت فرت سیگار می کشیدند و راه می رفتند و غرولند میکردند. سرپرست سالن ریسندگی هم داد و هوار میکرد. یک تسمه پروانه گرفته بود دستش و دائم میدوید جلوی در سالن و میگفت: «آقا آمد. زود باشید که آقا آمد