رامونا همان طور که منتظر آمدن پدرش بود، فهرست عیدی هایش را تهیه می کرد، البته هدیه هایی که دلش می خواست بگیرد، نه هدیه هایی که بدهد. زمانی که پدرش به خانه برگشت فهرست هدیه های خیالی او هم پرواز کرد و به سوی آینده ها رفت، چرا که پدرش کار خود را از دست داده بود. از آن روز به بعد پدر رامونا بیشتر اوقات در خانه بود،قهوه می خورد، تلویزیون نگاه می کرد و روزنامه می خواند. رامونا هم هر جا می رفت و دست به هر کاری می زد، دائما در این فکر بود که اگر یک میلیون دلار به دست آورند، همه مشکلاتشان حل می شود. در این حال و هوا بود که ماجراهای خانگی رامونا و پدرش شکل گرفت.