داستان زندگی نوجوانان عشایری ترکمنهاست که خانوادهها مخالف درس خواندن بچههایشان هستند.مخصوصا پدر شخصیت اصلی قصه. پسربچهی باهوش و پر تلاشی است که علاقهی زیادی هم به درس خواندن دارد. اما به خاطر پدرش از خیر آن می گذرد.پدر بزرگ پسره که چوپان مهاجری از ترکمنستان هست اندک سوادی دارد.برای همین همه را تشویق میکند که اجازه بدهند بچه هایشان درس بخوانند.اما بیشتر چوپانها مخصوصا پدر پسر سخت مخالف است. دولت اما معلم را به اجبار میفرستد و اتوبوس از کار افتادهای را هم در نزدیک مراتع چوپانها قرار می دهند تا به عنوان مدرسه از آن استفاده شود.اما چوپانها نقشه میکشند معلم را فراری دهند.در این کار از خود بچه ها استفاده میکنند .بلاهایی سر مدرسه و در نهایت سر معلم میآورند.چند بار هم تا حدی موفق میشوند اما در آخر طی ماجراهایی پدربزرگ با تدبیر، موفق میشود معلم را در عشایر نگه دارد.
بعد از آن روزدیگر باران نگرفت.برای همین نمی توانستم گلدی را ببینم.گرچه ظهرها مثل همیشه وقتی که برای بردن ناهار از کنار اتوبوس رد می شدم قایمکی کلاسشان را دید می زدم اما گلدی را نمی دیدم.خواهرش اما بود.