سهراب بر بلندی ایستاد و به سپاه بزرگی که در اختیار داشت نگریست.با خود نجوا کرد: پدر کاری می کنم کارستان.کاری که همی پهلوانان در خواب دیده اند، نه در بیداری.به روشنی همین آفتاب روزی را می بینیم که من و تو جهان را با سر انگشتانمان می چرخانیم و بی داد از آن می ستانیم و تخم دادگری می پاشیم.