شغاد خشمگین مشت گره کرد.لب گزید و غرید:چه برادری!برادر است یا دشمن؟دیگر از زندگی سیر شده ام. او پیش من با بیگانه یکی است.باد غرور چنان برجانش افتاده که جز به کشتن و باج خواهی نمی اندیشد.ای شاه هر چه زودتر باید چاره ای بیندیشیم و او را از میان برداریم.