نگهبان سرای منیژه با آن تن لرزان توان دوباره گفتن ماجرا را نداشت.باهراس نگاهی به دست افراسیاب انداخت ک همچون چنگال عقاب دسته ی شمشیر را به چنگ گرفته بود و می فشرد.افراسیاب فکر کرد:اگر از من امان نخواسته بود و خو و پدرانش عمری در خدمت من و خاندانم نبودند هزار تکه اش می کردم.