من و مادرم تابستان ها به پارک می رویم. یک روز توی پارک چشمم افتاد به لنگه جوراب سفید عروسکی که روی چمن ها افتاده بود. فکر کردم حتما دختربچه ای دیشب با پدر و مادرش به پارک آمده و عروسکش موقع آب بازی خودش را خیس کرده و دختر بچه مجبور شده لباس های آن را عوض کند، اما در تاریکی شب، یک لنگه جوراب آن را جا گذاشته است. بعد هم تندتند فکرهای دیگری به ذهنم رسید و حتی به جای یک لنگه جوراب فکر کردم عروسک روی چمن ها جامانده و همان وقت با آن عروسک جامانده یک داستان ساختم.