این کتاب شامل داستان های کوتاهی است از خاطرات دختر کوچکی که اشتیاق او را برای داشتن ساعت مچی، علاقه ی ناگهانی اش برای داشتن عینک یا گم شدن برادر کوچکش را در باغچه ی خانه،از زبان خودش با آب و تاب می شنوید.
گوشه ی زیرزمین گربه ی سیاه و سفیدی که دیگر مثل قدیم چاق نبود خوابیده بود.پروانه گفت:بچه هایش زیر شکمش هستند.کمی جلو رفتم و گفتم پیشت پیشت!گربه جان بلندشو بگذار بچه هایت را ببینم.گربه دهانش را باز کرد و فش فش بلندی کرد و پنجه هایش را نشان داد.