دل و دماغ بازی های شهر را نداشتم.درشهر چاهی نبود تا کبوتر های چاهی را بگیرم و با آنها به بالای بام بروم و پرواز آزادی آنان را از دست دوزخیان روزگار ببینم.رودی نبود که به مانند چشمه های بهشتی کویر خودم را به داخل آن بیندازم تا اندام خسته ام را نوازش دهد و به بالا و پایین بِجَهم!