- کد کالا:2604
- وضعیت:موجود در انبار
یک اسب ودو سوار
45000 تومان
از زمانی که ابن زیاد حکومت کوفه را در دست گرفته، مردم را با زور و شکنجه وادار کرده است تا حکومت او را بپذیرند. هرکس با او بیعت نکند، روانه زندان و شکنجه گاه می شود. دراین میان، مردی دور از چشم مأموران حکومتی در پناه تاریکی و از پشت خرابه ها به سوی غلام خود می رود که با اسب وی در بیرون شهر منتظر اوست. اما غلام هم، شرمنده از خیانت مردم کوفه، به تنهایی امام حسین فکر می کند. سرانجام هر دو سوار بر یک اسب به سوی کربلا می تازند و ….
توضیحات بیشتر
مردم کوفه به امام حسین (ع) نامه نوشتهاند و از او خواستهاند که به کوفه بیاید. امام به سوی کوفه راه افتاده است؛ اما پیش از رسیدن امام، ابن زیاد حکومت کوفه را در دست گرفته است. او با زور و شکنجه مردم را وادار ساخته که حکومت او را بپذیرند و هرکس با او بیعت نکند، روانهی زندان و شکنجهگاه میشود. از وقتی ابن زیاد به کوفه آمده، شهر ناآرام شده است. اما "حبیب بن مظاهر" با وجود همین ناآرامی شهر را ترک میکند و با غلامش به سوی سپاه امام حسین میرود تا او را یاری دهد. امام حسین (ع) میانهی راه کربلا میایستد و سپاهش را سازماندهی میکند. امام برای سپاه خود دوزاده پرچم آماده کرده است تا آنها را به دست دوازده سوار بسپارد. سپس یازده پرچم را به دست یازده سردار سپاه میسپارد و یک پرچم را نزد خویش نگاه میدارد. همه کنجکاوند که آن پرچم را امام برای چه کسی نگاه داشته است؟ کمی بعد حبیب به همراه غلامش از راه میرسد و امام پرچم را به او میسپارد. حبیب که یاران اندک امام را میبینند شبانه با اجازهی امام برای یاری خواستن به سوی طایفهای از قوم خویش در آن نزدیکی میرود. مردان قبیله با او همپیمان و همراه میشوند، اما در میانهی راه گروهی از سپاهیان عمر سعد راه را بر آنها میبندند و دو سپاه با یکدیگر نبرد میکنند. سپاه حبیب شکست میخورد و او تنها و شرمگین به سوی امام بازمیگردد. امام او را دلداری میدهد. صبح از راه میرسد و سرانجام نبرد میان سپاه امام و لشکر یزید به فرماندهی عمر سعد آغاز میشود. حبیب پس از کسب اجازه از امام به میدان نبرد میرود و شجاعانه میجنگد. افراد دشمن که خود را در رویارویی با حبیب عاجز میبینند برای کشتن او توطئهای میچینند و ناجوانمردانه او را به شهادت میرسانند. امام حسین (ع) پیکر خونین حبیب را در آغوش میگیرد و میگوید: "آفرین بر تو ای حبیب! تو فقیهی بودی که تمام قرآن را در یک شب میخواندی". سپس رو به آسمان میکند و میگوید: "خدایا! خودم و بهترین یارانم را فدای راه تو میکنم".