رامونا به تازگی فهمیده که پدرش کار خود را از دست داده است. او آرزو میکند مثل پسرکی که در تبلیغات تلویزیونی بازی می کند بتواند پول دربیاورد، و سعی میکند چیزهایی به ابتکار خودش درست کند تا شاید بفروشد، اما حتی نمیتواند با خیساندن گل در آب، عطری بگیرد و به فروش رساند.