یک روز واسیا که اسباب بازیهای زیادی داشت پایش را توی یک کفش کرد که اسب چوبی میخواهد. پس از مشاجره با مادرش، بدون اینکه معذرت بخواهد، از خانه بیرون رفت. اما آن روز سرمای سختی به شهر آنها آمده بود. پسرک نمیدانست که هر وقت پسر یا دختری با مادرش دعوا کند، این سرمای سخت به شهر میآید. واسیا اگر میدانست که چه ماجراهایی در انتظارش است زود به خانه برمیگشت و از مادرش معذرت میخواست، ولی…. داستان جالب و پرماجرای کتاب با تصاویر زیبایی نیز جذابتر شده است.