سیلور استاین این بار شیر جوانی را به داستان خود کشانده است که یک شکارچی را می خورد و تفنگ او را برداشته و با استفاده از آن بقیه شکارچیها را از جنگل فرار می دهد. پس از مدتی، شیر جوان با یک صاحب سیرک برخورد می کند و برای اجرای نمایش تیراندازی با او به شهر می رود. کم کم زندگی او در شهر مثل بقیه مردم می شود و تقریباً قیافه آنها و عادات و رفتارهای آنها را پیدا می کند. اما پس از مدتی، حوصله اش اززندگی شهری سر می رود و تصمیم می گیرد با عده ای از شکارچیان برای شکار شیر به افریقا سفر کند … !
آقای با کلاه تعداد زیادی کلاه داشت که هیچ کدام مثل هم نبود. آقای بی کلاه نیز تعداد زیادی سر داشت و تنها یک کلاه. زمانی که این دو آقا با یکدیگر ملاقات می کنند، اتفاق عجیبی می افتد. شما چه فکر می کنید؟ در این کتاب نیز سیلور استاین مجموعه ای از حکایات کوتاه را گرد آورده است که از یک طرف ساده و سرگرم کننده اند و از طرف دیگر خواننده را به تفکر و تأمل درباره بسیاری از مسائل و روابط نامتناسب در جامعه وا می دارد.