در سوئد، اغلب خانمهای مسن که کار نمی کنند، روزها داوطلبانه به نگهداری بچه های کوچک خانواده های دیگر می پردازند و “مادر روز“ خوانده می شوند. اما اینکه در برابر آن، “بابا شب“ هم وجود داشته باشد، به عهده شماست که قضاوت کنید. جولیا به اصرار مادرش بود که پذیرفت بابای شب داشته باشد؛ چرا که مادرش پرستار بود و مجبور بود شب تا صبح در بیمارستان باشد و اینکه می ترسید جولیا را شبها تنها در خانه بگذارد. از طرف دیگر، بابای شب هم که در یک نیمه اتاق بسختی زندگی می کرد، دلش می خواست یک رختخواب داشته باشد که شبها بتواند راحت بخوابد. این گونه بود که داستان جولیا و بابای شب آغاز شد.
هوگو و ژوزفین پسر و دختر تنها و کوچکی هستند که در دنیایی بیگانه و غریب از دیگران زندگی میکنند. ژوزفین روزهای اول مدرسه متوجه میشود دیگر همکلاسیهایش علاقهای به او ندارند و بعضی از آنها بهخاطر تحریکهای یکی از دختران در مدرسه با او بدرفتاری میکنند. همکلاسیای هم که معلم در حضوروغیاب نام او را میخواند و قرار است روی نیمکت کنار او بنشیند، به مدرسه نیامده است. ژوزفین هر روز احساس تنهایی میکند تا اینکه یک روز در راه مدرسه یک پسربچه با لباس گشاد میبیند که مشغول تراشیدن یک تکهچوب شبیه غول است. آنها با هم حرف میزنند و پایههای یک دوستی عمیق بین آنها شکل میگیرد. دوستیای که هوگو و ژوزفین را از بدرفتاری آدمهای اطرافشان جدا میکند.