ده سال بعد از وقایع کتاب نسیمی از ناکجا، در شب عید شکرگزاری، نگرانی و وحشت بر شام خانوادگی موریها سایه میاندازد. چارلز والاس پانزدهساله، مستأصل و پریشان، مناجاتی را به امید دفع تاریکی به زبان میآورد و موجودی درخشان پدیدار میشود: تکشاخی به نام گادیور که در زمان سفر میکند. حالا چارلز والاس و گادیور باید سوار بر باد، به گذشته سفر کنند تا واقعیتی جایگزین بیابند: لحظهای در گذشته که مسیر رویدادهای منتهی به زمان حال میتواند از آنجا تغییر کند تا آیندهی زمین -این سیارهی کوچک و متلاطم- نجات پیدا کند.
«از میان قلمروهای چرخان کهکشانی دوردست گذشتند و فهمیدند خود کهکشان بخشی از یک ارکستر بسیار بزرگ است و تکتک سیارهها و سیارههای درون کهکشان، ساز خودشان را به موسیقی کُرهها اضافه میکنند. تا وقتی که نغمههای باستانی نواخته میشد، سُرور جهان بهکل از دست نمیرفت.»
امیکا بهزودی تصمیم خطرناک و عجیبی میگیرد، او افتتاحیهی مسابقهی بینالمللی جنگسار را هک میکند و ناخواسته دستش رو میشود. برخلاف انتظار، خالق میلیاردر بازی از امیکا شکایت نمیکند، بلکه پیشنهادی وسوسهانگیز به او میدهد.
حالا که جنگ از درون و بیرون، این سرزمین را به خود میخواند، بیشک زودباوران حرفهایی دربارهی نشانههای مرگ و نابودی خواهند زد. بهویژه که پای ایزدان هم در میان باشد، ایزدانی که برپایهی افسانههایی قدیمی، دوباره برخاستهاند تا بر زمین حکومت کنند. در دنیای مدرن هیچ انسانِ آگاهی چنین ماجراهایی را باور نمیکند، اما این بار ناباوری شاید اشتباهی بزرگ باشد.
شاهدختلوییس را دزدیدهاند! دست تقدیر یقهی بلارت را ول نمیکند. این بار حتی کاپابلانکا هم نمیتواند کمکش کند چون مشغول زالودرمانی است. بلارت، شوالیهی جوگیر بیو، دانشمند عتیقه هرگولوز و متفکر بیمغز اولافآقا همراه دوست جدیدشان راهی سفری پرماجرا میشوند تا شاهدختلوییس را نجات دهند. این بار چه بلایی قرار است سرشان بیاید؟