ریزه گربهاش را گم کرده و ناراحت است. او در حالی که دارد دنبال گربه میگردد به مردی برمیخورد که او هم چیزهایی را گم کرده است. مرد میگوید چیزهایی که او گم کرده خیلی مهمتر از گربه او هستند. او کلاه، دسته کلید و اسبش را گم کرده است. ریزه بعد از دیدن مرد راه میافتد و به کلاغی میرسد که او هم مشکلی دارد...ریزه از کنار کلاغ هم رد میشود. او دنبال گربهاش میگردد و در این جستجو، چیزهای تازهای درباره مشکلات گوناگون و مهمی که در دنیا وجود دارد، یاد میگیرد....