در یک ده کوچک، پیرزن تنهایی زندگی میکرد که سالها پیش از آن، شوهرش مرده بود و هیچ پسر یا دختری هم نداشت که او را مادر صدا کند و کم کم به زندگی ساکت خود عادت کرده بود. فقط یک بز کوچک شیرده و لاغر داشت که هر روز باید برای او خوراک تهیه میکرد. یک روز در بازار ده، چشمش به یک گربه سیاه و سفید آتش پاره افتاد و خواست که او را بگیرد و به خانه ببرد. پس از مدتی که از اقامت گربه در خانه پیرزن گذشت، آنها بسیار با هم دوست شدند، اما گربه کاسهی شیر پیرزن را بیشتر دوست داشت و به همین دلیل دم قشنگ و پرموی خود را بر سر این دوستی گذاشت، اما… .