پیر مردی تک و تنها، در جنگلی بالای کوه زندگی میکرد و با عبادت خداوند تبدیل به مردی دانا و خردمند شده بود که مردم شهر سؤالهای خود را از اسرار زندگی از او میپرسیدند. یک روز، مردی که به دیدن او آمده بود، مرغی به او هدیه کرد. هنگام شام، با خود فکر کرد که اگر مرغ را با پیاز و هویج بپزد، غذای خوشمزهای می شود. مرغ هم در این فکر بود که چقدر خوب میشد اگرکمی دانه برایش میریختند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد، زیرا سرنوشت مرغ چیز دیگری بود...