در یک کلبه قدیمی پیرمردی زندگی می کرد که اصلا از سر و صدا خوشش نمی آمد و هر صدایی او را ناراحت می کرد؛ هوهوی باد لابه لای درختان، هیس هیس کتری روی اجاق و… . یک روز به دیدن قاضی دانای ده رفت و مشکلات خود را با او در میان گذاشت. قاضی به او گفت تا یک گاو به کلبه خود ببرد! پیرمرد این کار را کرد، اما… .