مادر رفته بود بازار و بی بی هم خوابیده بود. خانه ساکت ساکت بود،چون سارا کوچولو هم خوابیده بود. احمد که حوصله اش سر رفته بود دفتر و مدادهای نقاشی اش را آورد تا بی بی را نقاشی کند، اما چشم و دهان بی بی بسته بود و نقاشی زیبا نمی شد. سارا کوچولو از خواب بیدار شد و احمد سعی کرد مثل مامان به او غذا بدهد. او یادش رفته بود که نباید این کار را بکند. ناگهان… .
بعد از هفته ها انتظار، بالاخره آن هفته پدر احمد به او گفت که صبح جمعه او را هم با خود به کوه خواهد برد. احمد هم خودش را برای ساعت شش صبح جمعه آماده کرده بود اما انگار از روز پنجشنبه ساعت دیواری تنبل شده بود و به کندی کار می کرد. نیمه شب که همه خواب بودند، احمد بلند شد و به ساعت دیواری کمک کرد تا تنبلی اش را جبران کند، اما… .