بهار کم کم از راه می رسید و حیوانات در فکر تهیه لانه های تازه بودند. در این میان، کلاغی روی تنه یک درخت، همسایه سنجابی شد. آنها با هم دوست شدند و قرار گذاشتند توشه زمستان آینده را جمع آوری کرده و در لانه سنجاب قرار دهند. مدتی بعد کلاغ متوجه شد که دانه هایی که او جمع کرده بود نصف شده اند… . کلاغها تصمیم خود را گرفتند و سنجاب را به جایی دوردست تبعید کردند. اما زمستان که فرا رسید، به اشتباه خود پی بردند، ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
اسب سفید کوچولو آن روز صبح هم به بالای کوه رفت تا با خورشید بازی کند. ناگهان صدای خنده ای شنید و خرگوش را دید که او هم با خورشید مشغول بازی است. آن دو قرار گذاشتند با یکدیگر مسابقه دهند. زمانی که خیلی خسته و تشنه شدند، در کنار آبگیری ایستادند و حسابی آب خوردند. از طرف دیگر، بوی آنها به مشام گرگهای بدجنس رسید و… .
نور در
برخورد با آب می شکند. این یک اصل علمی است. سرور پوریا برای این اصل علمی یک
داستان کوتاه و کودکانه نوشته است. این داستان باعث ماندگاری و پایدارسازی اطلاعات
مخاطبان می شود. در عین حال ارزش های اخلاقی را هم منتقل می کند.